، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

سید احسان نفس مامان و بابا

یه شعر تقدیم به احســـــــــانم

پسرم دنیا بزرگه ولی تو  یه دل بزرگتر از دنیا داری  عزیزم با این چشای مهربون تو دل هر کی که خوبه جا داری پسرم دنیا بزرگه ولی من  تو رو هر جایی که باشی میبینم  برات از قشنگترین باغ زمین  گلای مهربونی رو می چینم  پسرم خدای مهربون ما  بچه های خوب و خیلی دوست داره وقتی که از آسمون بارون میاد براشون خوابای رنگی میاره  وقتی که تو خواب می خندی می دونم  یه فرشته داره نازت می کنه  یه فرشته که شبیه خودته  خودشو محرم رازت می کنه  پسرم دنیای پاک بچگی  از تموم زندگی قشنگ تره  مهر...
13 دی 1393

سال 2015

احسان جونم سلام جیگرم چند روز از واکسن 4 ماهگیت میگذره و خدارو شکر دیگه خوب شدی. اون 2 -3 روز اول خیلی بیقرار شده بودی و خیلی تب داشتی و اصلا نمیتونستی بخوابی. خب خداروشکر به سلامتی تموم شد. اگه بخوام از این روزات بگم یه تغییراتی کردی مثلا صدات خیلی بلند شده و یهو جیغ خیلی بلند جیغ میزنی. گل پسرم خیلی هم قلدر شدی مثلا تا ماشین حرکت میکنه آرومی به محض اینکه ماشین حرکت نمیکنه مثلا پشت چراغ قرمز میمونیم یهو شروع میکنی به غر زدن  و شدیدا دوست داری که باهات بازی کنیم و حرف بزنیم کاملا با دقت گوش میدی و یهو ذوق میکنی و میخندی و خلاصه دائما میخوای که یکی پیشت باشه.و اینکه تا حدی سعی میکنی غلت بزنی البته هنوز کامل نمیتونی. راسی احسا...
13 دی 1393

زمستونت مبارک

پسر عزیزم ورودتو به اولین زمستون زندگیت تبریک میگم، الهی که سالهای سال سلامت و شاد باشیو زمستونا رو پشت سر بگذاری اما دلت همیشه سبز و بهاری باشه احسانم! بدون که با وجود تو و بابایی خونه گرمترین نقطه روی زمینه حتی تو سردترین روزرای زمستون راستی دیروز واکسن 4 ماهگیتو زدی ، واکسنو که زدی چه اشکی ریختی عزیزم، داشتی دیوونم میکردی کلی بی حال شده بودی و تب کرده بودی، اما امروز خدارو شکر بهتری احسانم طاقت یه ذره بی حالیتو هم ندارم، همیشه از خدا سلامتیتو میخوام عزیزم اینم یه عکس زمستونی به مناسبت ورودت به اولین زمستون زندگیت         ...
6 دی 1393

هدیه مامان برای 4 ماهگی

احسانکم! گلکم! عزیزکم دوس دارم به مناسبت هر ماه یه عکس بهت هدیه بدم تا بعدا که بزرگ شدی ببینشو ایشالا دوسش داشته باشی ورودت به 5 ماهگی مبارک الهی قربون همه ی حالتات بشم، هم خندت و هم گریت این خندت با دل من بازی میکنه... بخند عزیزم دنیا خنده داره غصه به جز خنده دوا نداره بخند خدا دیدن لبخندشو روی لبای بنده هاش دوس داره...     ...
6 دی 1393

چهارمین سالگرد عقد و چهار ماهگی نفسمون

احسان عزیزم  امروز چهارشنبه 3دی تو 4 ماهه شدی و چهار سال پیش هم 2 دی منو بابایی عقد کردیم. به خاطر مصادف شدن این دوتا با هم یه کیک پختم تا هم چهارسالگی درکنارهم بودنمون و هم 4ماهگیتو جشن بگیریم. البته چون بابایی امتحان داشت نتونستم کسیو دعوت کنم و خیلی مختصر و ساده و کوتاه بود، آخه بابایی زود باید میرفت سراغ درساش. البته عشق شماها سالروز تولد نداره...عشقون همیشه تو قلبمه... پسر عزیزم 4 ماه گذشت از اومدنت به این دنیا و من هنوزم باور ندارم که مادر شدم، هنوزم باور ندارم که تو پسر منی، پاره تن منی، خیلی وقت ها بهت خیره می شم و از خودم می پرسم یعنی این پسر کوچولوی نازنین این موجود خوردنی واقعاً مال منه؟ واقعاً 9 ماه...
4 دی 1393

یه روز بارونی...

باز باران روی بامم... خیس شد خاطره هایم... بارون قشنگ امروز منو برد به پارسال همین روزا... پارسال همین روزا بود که منو بابایی فهمیدیم خدا تو رو بهمون داده. دقیقا یادمه چه احساسی داشتم. یه احساس خیلی غریب...همش با خودم میگفتم ینی من مادر شدم، یه جورایی اصلا باورم نمیشد. من اون موقع هیچ درکی از مادر بودن نداشتم. نمیدونستم قراره با یه خندت قد تموم دنیا کیف کنم . احسانم نمیدونستم قراره این همهههه دوست داشته باشم... امروز  تماشای بارون پاییزی کلی حال و هوامو عوض کرد.دوست داشتم پسرم رو بغل کنم و با هم بریم زیر بارون راه بریم.دوست داشتم پسرم هم با تمام وجودش حس منو درک کنه ،حیف که هوا سرده. امیر عزیزم! چقد خوبه که امس...
1 دی 1393

وقتی که مادر میشی...

فکرشم نمی کردم یه روز اینقدر عوضشم .این روزها اینقدر تغییر تو خودم میبینم که اگه بخوام بگم یه طوماره.  به قول یکی که میگه:  وقتی مادر میشی دنیات عجیب و غریب  میشه ...وقتی مادر میشی دنیا کوچیک میشه ...اینقدر کوچیک که هیچ کس غیر از خودت این دنیا رو نمیبینه .دنیات میشه ماشینهای اسباب بازی ...دنیات میشه رنگها ...دنیای شاد ریاضی ....دنیات میشه کودکت ...با کودک شیر میخوری ...با کودکت چهار دست وپا میری ...با کودکت رشد میکنی ..بزرگ میشی ..اینقدر بزرگ که همه میفهن مادری ... یهویی کوه میشی .توانت میشه ۱۰۰ برابر .دیگه مریض نمیشی ..دیگه نمی نالی .وقتی مادر میشی حتی دیگه از سوسک هم نمیترسی .وقتی مادر میشی دنیات میشه تغذیه ، آموز...
29 آذر 1393

پایان پاییز

احسان عزیزم سلام. از دیشب تا صبح درست نمیخوابیدی ،هر یک ساعت یک بار بیدار میشدی ، منم تا دوباره خوابت میکردمو میومدم بخوابم تا خوابم میبرد دوباره مثه فرمانده ها منو بیدار میکردی،  دیگه صبح ساعت 10 ونیم اینا بود خوابیدی ...خداروشکر الان انگار خوابت سنگین شده مامانی!احسانم!گلم! همه ی خوابای من فدای یه لحظه خواب تو...باور کن هر بار که بیدارم میکنی فقط با عشق به چشمای بستت نگا میکنم که حتی زحمت باز کردنشو به خودت نمیدی و همون طوری که چشمات بستس غر میزنی احسان عزیزم چند روز دیگه پاییز داره تموم میشه و خداروشکر تو یکی از فصلای خشگل خدا رو دیدی، ایشالا صد و بیس ساله شی گلم... اینم یه عکس پاییزی واسه تو پسر نازم  ...
27 آذر 1393

پسرم داره میره سرکار

احسانم صبح لباساتو پوشیدی بری سر کار که ازت خواستم یه لحظه صبر کنی تا ازت چنتا عکس بگیرم، خیلیم عجله داشتی آخه یه قرار خیلی مهم داشتی چیه مامانی؟؟ خب وقتی فکرشو میکنم تو بزرگ شی بری دانشگاه، بری سرکار، دوماد شی... اصلا یه جوری میشم، تو رو توی شغلای مختلف تصور میکنم، خندم میگیره... باورم نمیشه احسان کوچولوی منم یه روزی به همه اینا میرسه ...ایشالااااا. مامانی ایشالا همیشه موفق باشی، ایشالا تو هر شغلی که در آینده داری مفید باشی، همیشه سالم و شاد باشی عزیییزدلللم قربونت بشم الان کنارمی و داری واسه خودت آواز میخونی و نمیدونی مامانی داره به چه چیزایی فک میکنه و وقتی نگات میکنم با نگاهت بهم میگی از دست تو مامان ولی مامانی وا...
26 آذر 1393

پسر درسخون من

از اونجایی که امتحانات نزدیکه، پسرک منم همش صب تا شب در حال درس خوندن قربونش بشم. بعدشم خسته و کوفته روی کتاباش خوابش میبره...آخی مامان قربونت بشه درسخون من دانشمند کوچولوی من...آفرین به تو عزیزم عزیزم انقد درس خوندی روی کتابات خوابت برد پاشو دیگه مامانی به درسات برس ای قربون این موهای سیخ سیخیت   ...
24 آذر 1393