چهارمین سالگرد عقد و چهار ماهگی نفسمون
احسان عزیزم امروز چهارشنبه 3دی تو 4 ماهه شدی و چهار سال پیش هم 2 دی منو بابایی عقد کردیم.
به خاطر مصادف شدن این دوتا با هم یه کیک پختم تا هم چهارسالگی درکنارهم بودنمون و هم 4ماهگیتو جشن بگیریم. البته چون بابایی امتحان داشت نتونستم کسیو دعوت کنم و خیلی مختصر و ساده و کوتاه بود، آخه بابایی زود باید میرفت سراغ درساش.
البته عشق شماها سالروز تولد نداره...عشقون همیشه تو قلبمه...
پسر عزیزم 4 ماه گذشت از اومدنت به این دنیا و من هنوزم باور ندارم که مادر شدم، هنوزم باور ندارم که تو پسر منی، پاره تن منی، خیلی وقت ها بهت خیره می شم و از خودم می پرسم یعنی این پسر کوچولوی نازنین این موجود خوردنی واقعاً مال منه؟ واقعاً 9 ماه در درون من رشد کرده بوده؟ اونی که 4ماه پیش با لگدهای کوچولوش باعث می شد قلقلکم بیاد و همزمان یک حس ناب بریزه توی روحم این بچه بوده؟ دستاش و پاهاش و چشماش و موهاش و همه وجودش مال منه؟ از وجود منه؟ نه هنوزم نمی تونم باور کنم، شاید زیادی احساساتی به قضیه نگاه می کنم شایدم این احساس همه مامان های دنیا باشه، ولی قبلاً فکر می کردم بچه وقتی بیاد و یکمی که بگذره دیگه برای مامان و باباش عادی می شه و به این چیزا دیگه فکر نمی کنن ولی الان می بینم من هنوز مثل کسی که چند روزه بچه دار شده به تو نگاه می کنم
دوستون دارم بیشتر از دیروز کمتر از فردا...
اینم عکسایی که با پرچم 4ماهگیت ازت گرفتم
اینم جنابعالی وقتی داری تلویزیون تماشا میکنی، یه وقتایی یه جوری با جدیت و دقیق اخبار نگاه میکنی که دلم میخاد بهت بگم احسان جونم خبرارو تحلیلم بکن عزیزم
و اینم وقتی که داشتم لباساتو عوض میکردم
الهی قربون این لم دادنت بشم، عاشق این نشستنتم