یه روز بارونی...
باز باران روی بامم... خیس شد خاطره هایم... بارون قشنگ امروز منو برد به پارسال همین روزا... پارسال همین روزا بود که منو بابایی فهمیدیم خدا تو رو بهمون داده. دقیقا یادمه چه احساسی داشتم. یه احساس خیلی غریب...همش با خودم میگفتم ینی من مادر شدم، یه جورایی اصلا باورم نمیشد. من اون موقع هیچ درکی از مادر بودن نداشتم. نمیدونستم قراره با یه خندت قد تموم دنیا کیف کنم . احسانم نمیدونستم قراره این همهههه دوست داشته باشم... امروز تماشای بارون پاییزی کلی حال و هوامو عوض کرد.دوست داشتم پسرم رو بغل کنم و با هم بریم زیر بارون راه بریم.دوست داشتم پسرم هم با تمام وجودش حس منو درک کنه ،حیف که هوا سرده. امیر عزیزم! چقد خوبه که امس...
نویسنده :
faezeh
19:40